توی فامیل پدریم، من ته تغاری محسوب میشم. در واقع زیادی ته تغاریام چون مثلا دخترعمههام نوههاشون تقریبا همسن منن! چهار پنج سالم که بود، پسرِدخترعمم همسنای داییهای خودم بود. مثلا حول حوشهای ۱۸ ۱۹ سالش بود. اونموقع نسبتهارو نمیفهمیدم. فکر میکردم چون به داییهای خودم میگم دایی، باید به اونم بگم دایی! و خب به اونم میگفتم دایی! خیلی هم دوستش داشتم. دقیقا مثل داییهای خودم. کلی باهاش بازی میکردم و هر بار میدیدمش مشتاقتر از خواهرزادهای خودش، دایی داییگویان میپریدم بغلش. اونم خیلی دوستم داشت. یادمه که چقدر با ذوق باهام بازی میکرد و از اینکه دوستش دارم خوشحال بود! کلا رابطهی خوبی داشتیم باهم. خوب میتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. حضورش رو دوست داشتم. گذشت تا اینکه یکم بزرگتر شدم و نمیدونم چرا یه روز یهویی بهم گفت دیگه به من نگو دایی! توضیح داد که من دایی تو نیستم و دیگه نباید بگی دایی. با اینکه سخت بود ولی از اون به بعد دیگه دایی صداش نکردم ولی همش برام سوال بود که چرا؟ دقیقا چی شد و چرا نباید بهش میگفتم دایی؟ واقعا ذهنم درگیر بود و دلیلش رو نمیفهمیدم. من دوستش داشتم و به خواهرزادههای خودش که بهش میگفتن دایی خیلی حسودیم میشد! یادمه که حتی بغضم میگرفت. همش فکر میکردم که چی میشد اگه تو دایی من بودی! حس بدی داشت اینکه دیگه دوست نداشت بهش بگم دایی! حس میکردم دیگه دوستم نداره. حس میکردم کار بدی کردم. آرزو میکردم که کاش بزرگ نمیشدم تا همچنان اون داییم میموند. البته بعد یه مدت دیگه یادم رفت و برام بی اهمیت شد. ولی هنوزم برام سواله که دقیقا چی میشد اگه تا هر وقتی که دلم میخواست، دایی صداش میکردم؟!
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت